فوزیه رجبی- ونکوور
چند روزی به بازشدن مدرسهها و آمدن پاییز مانده بود. این را قاصدکهای پریشان که در گوشه و کنار حیاط دیده میشدند، خبر آورده بودند. مادر توی ایوان پشت به حیاط نشسته بود. صندوق بزرگ چوبی را باز کرده بود و بقچههای لباس را کنار دستش میچید. صندوق آنقدر بزرگ بود که من و سه خواهرم راحت توی آن جا میشدیم و مهمانبازی راه میانداختیم. البته هر وقت خالی میشد و این فقط چند روزی مانده به پاییز و قبل از خانهتکانی عید اتفاق میافتاد.
مادر همهٔ لباسها را بیرون میریخت و تا غروب که آنها را مرتب و دستهبندیشده سر جایشان بگذارد، اتاق ما میشد. اتاقی که برای ما پر از رازورمز بود. اما انگار آنروز قرار نبود ما به این اتاق پا بگذاریم. دو خواهر کوچکترم توی کوچه مشغول گلبازی بودند.
هر سال همین روزها پشت بامها را از نو گلاندود میکردند. بوی گل و کاه آنقدر زیاد بود که تا روزها بوی آشنای کوچه و خانهها میشد. مادر از صبح زود مشغول شده بود. پشت به حیاط خانه نشسته بود و زیر لب آواز میخواند. آوازی از سوسن کوری میخواند. این اسمی بود که خاله حوری آن را صدا میزد. خاله حوری به جز سوسن کوری یک عالمه نوار کاست خوانندهها را داشت و بیشتر موقعها آهنگهای شاد گوش میکرد و خودش هم بشکن میزد و میرقصید. حتی جنگ هم که شروع شد او دست از زدن و رقصیدن برنداشت. خاله حوری شاد و شنگولترین زنی بود که من میشناختم.
مادرم هر وقت شاد یا غمگین بود فقط آواز میخواند و حالا داشت «می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری نکن» را میخواند. آنقدر صدایش بغض داشت که من گریهام گرفته بود اما جرأتش را نداشتم. اگر مادرم صدای گریهام را میشنید حتماً عصبانی میشد و مرا هم به کوچه میفرستاد.
شب قبل با پدر دعوایشان شده بود و من فکر میکردم حالا دارد به فحشهای بدی که شنیده بود فکر میکند و گریهاش گرفته. مادر روسریاش را دور انداخته و موهای خرماییاش را پریشان کرده بود. اینها نشانههای اعلان جنگ به پدر بود. آخر مادر همیشه چارقد بهسر داشت، چون پدرم این را میخواست. حتی شبها هم چارقدش را در نمیآورد. میگفت عادت کردهام اما همه میدانستند که از ترس پدر این کار را میکند. موهایش آنقدر زیبا و پرپشت بود که حتی خاله حوری بهقول مادر با زندگی پر و پیمان و شوهرِ همهچیزتمامش حسرت موهای مادرم را داشت.
خاله حوری اصرار میکرد که: «دو تا گیرهٔ طلایی دو طرف موهات بزن و پریشانشون کن! بذار موهات هوا بخوره. حیفِ این موها نیست که مث یه مشت پشم گولهاش میکنی؟!»
و در جواب مادر که ترس از پدر را بهانه میآورد، میگفت: «وقتی که اون خونه نیست، چی؟ کلاغا خبرش میکنن؟! زن ناحسابی تقصیر خودته عادتش دادی! اگه قراره شوهرت هم نامحرم باشه و موهاتو نبینه، وقتی که خونه نیست موهاتو راحت بذار، نپوسیدی؟!»
و حالا مادر روسریاش را به گوشهای پرت کرده بود و موهایش پریشان بود. و این یعنی اوضاع خیلی خراب بود و آنروز از پختن ناهار هم خبری نبود.
این موها نقطه ضعف پدر بود. میخواست هیچکس آنها را نبیند.
مادر برای هزارمین بار میخواند: «می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری نکن.» دلم بدجوری شور میزد.
گرچه مطمئن بودم که پدر برای ناهار به خانه برنمیگردد، اما غروب که برمیگشت باز دعوا، فحش و فحشکاری بود. آرزو میکردم تمام شب آژیر قرمز باشد و خانه توی تاریکی بماند تا موهای پریشان مادرم اوضاع را خرابتر نکند.
مادر لباسهای زمستانی را دستهبندی میکرد. ژاکتهای قرمز بافتنی من و خواهرم با آن دگمههای صدفی که بهشکل ستاره بود از صندوق بیرون آمد. دلم میخواست ژاکت را تنم کنم و بچرخم. آرام کنار کپه لباسها نشستم. ژاکت را برداشتم و دگمههایش را باز کردم. یک آن سرم را برداشتم صورت مادر خیس بود. دانه های درشت اشک تند و تند از چشمهایش میریخت. دماغش قرمز شده بود.
این تصویری تکراری بود که بارها و بارها دیده بودم. اما هر بار انگار برای اولین بار بود که مادرم را در این حال میدیدم. قلبم از درد فشرده می شد، اما هیچکاری از دست من ساخته نبود. حتی از دست خاله حوری که من فکر میکردم قویترین و شادترین زن دنیاست.
آخر بعضی وقتها میشنیدم که خاله حوری با مادرم پچپچ میکرد و آه میکشید و میگفت: «بر بخت بد لعنت!»
میدانستم که بخت بد پدرم بود و فکر میکردم که خاله حوری به پدرم فحش میدهد. من نمیدانستم که مشکل اصلی پدر و مادرم بر سر چه بود، اما میدانستم که هروقت مادرم جایی میرفت یا مردی به خانهمان میآمد، بعدش دعوا میشد. پدر دوست نداشت حتی فامیلهای مرد خودش هم به خانهٔ ما بیایند. اما خودش هر جا که دلش میخواست میرفت و کلی هم با زنها بگو و بخند میکرد. بارها کلمه «بددل» را شنیده بودم که بین حرفهای خاله حوری و مادر ردوبدل شده بود اما معنایش را نمیدانستم. فکر میکردم پدر مرضی دارد که باعث آزار مادر میشود.
ژاکت قرمز را بغل گرفته بودم و دگمههایش را باز و بسته میکردم. مادر بافتنیهای قشنگی میبافت که زنهای همسایه برای سرانداختن بافتنیها و یادگرفتن مدلهای جدید به خانهمان میآمدند و مادرم با صبر و حوصله کارشان را راه میانداخت.
یک روز مرضیه خانم آمده بود که مادر طرح یک پیچک را یادش بدهد که دو طرف ژاکت بافتنیاش بیاندازد. پدر آن روز خانه بود، دلش شور میزد و میگفت دیشب خواب دیده که بازار را بمباران کردهاند. اما خانه ماندنش روز مادرم را خرابتر از همیشه کرد. مرضیه خانم وقتی فهمید که پدر خانه است، خواست برگردد که به اصرار مادر توی ایوان نشستند و مادر کارش را راه انداخت.
مرضیه خانم که رفت، پدر از اتاق بیرون آمد و با سیلی به صورت مادر زد. مادر دستش را به صورتش گرفت و بر زمین افتاد. ما از فحشها و حرفهای پدر فهمیدیم که آن ژاکت بافتنی مردانه بوده که مرضیه خانم برای شوهرش میبافته و پدر حتی از این کار مادر خوشش نیامده بود.
روز بعد خاله حوری بعد از شنیدن ماجرا غشغش میخندید و میگفت: «بهخدا این مرد روانیه، باید بره تیمارستان!»
مادر آهی کشید و گفت: «کاش لش مرگش بره جبهه و کشته بشه و همه رو از شرش راحت کنه!»
خاله حوری خندید و گفت: «جوک میگی خواهر؟! تورو به کی بسپاره؟!»
آخر پدرم هر وقت که شهرها را بمباران میکردند، جوشی میشد و قسم میخورد که توی بسیج ثبت نام میکند و به جبهه میرود، اما بعد یادش میرفت و مادر همیشه دنبالهٔ حرف را میگرفت بلکه پدر را تشویق کند که به جبهه برود اما این اتفاق هیچوقت نیفتاد.
به آمدن پدر چیزی نمانده بود. ژاکت قرمز را روی بقچهٔ لباسهای زمستان مدرسه گذاشتم که بروم روسری مادر را پیدا کنم. دفعههای قبل که مادر بهقول پدر افسار پاره کرده بود و روسریاش را دور انداخته بود، موقع آمدن پدر طوری وانمود میکرد که روسریاش را خواسته عوض کند. روسری گلدار و قشنگتری را محکمتر از همیشه به سرش میبست و دلآشوبزده مرا آرام میکرد. اما اینبار خبری از روسریعوضکردن نبود. صدای تقهای که به در میخورد مرا از جا پراند. حتماً پدرم بود. خودم را به اتاق رساندم. مادر جلوی آیینهٔ قدی کمد ایستاده بود. دو تا گیرهٔ طلایی به موهایش زده بود و خوشگلتر از همیشه با لبخندی غمگین گفت: «برو درو برا بابات باز کن!» و در جواب نگاه ترسان و میخکوبشدهٔ من آرام لبخند زد و گفت: «نترس، هیچ اتفاقی نمیافته.» و دستش را به طرفم دراز کرد. توی یک کیسه نایلونی تکههای پاره و قیچیشدهٔ چند تا از قشنگترین روسریهایش را به من داد و گفت:«برو درو وا کن. اینارم بده بابات بندازه تو سطل آشغال!»